داشتم با نگاهم رد پسرک را، که داشت توی شلوغی میهمانی گم میشد، میگرفتم، که دیدم یکی از دخترهای فامیل، یعنی نوه خاله پدرم، بدجوری رفته تو کار من. گفتم این طور که بر و بر نگاه میکند، معلوم که به آنی بیاید پیشم و همینطور هم شد. آمد. پرسید: «من رو میشناسی؟» «شما رو؟ خب، بله، معلومه!» باز پرسید:«پس کیام،» «شما؟» «گفت:«نه، خودت!» «خب، یکی از دخترای فامیلین دیگه، فامیلای بابا!» گفت:«اون که آره، نوه خاله آقاجونت هستم.» «آره، منظورم همین بود.» گفت:«شیش بار تا حالا ازدواج کردی، نه؟» (بیمقدمه رفت سر اصل مطلب. خیلی خوشم آمد.) گفتم:«همه فامیل اینقدر دقیق آمارم رو دارن؟» «حالا چهجوریهاس؟ باحاله؟» گفتم:«چی؟» «شیش تا ازدواج.» گفتم:«نه به باحالی شیش تا طلاق!» خندید. «الان مجردی؟»...