گفت:«پس یعنی عقلت میرسه دیگه، نه؟» به او نگاه کردم ولی حرفی نزدم. ادامه داد:«حالا که عقلت میرسه بگو ببینم، خودت قضاوت کن، با توجه به اخلاق من و سفارشهایی که به تو کردم و رفتم، و اینکه توی محل همه من، تو و خونوادهی ما رو میشناسن، این کار درستیه که با پسری که در این شرایط سنیه راه بیفتی بری خرید؟ خیال میکنی خیلی کارت واجب و حیاتی بود و باید حتمی انجامش میدادی؟ یا اینکه نگه داشتن اون پسر تو خونهای که یه دختر نوجوون توشه، اونم این مدت طولانی، کار عاقلانهایه؟»