رمان ایرانی

با بهار

گفت:«پس یعنی عقلت می‌رسه دیگه، نه؟» به او نگاه کردم ولی حرفی نزدم. ادامه داد:«حالا که عقلت می‌رسه بگو ببینم، خودت قضاوت کن، با توجه به اخلاق من و سفارش‌هایی که به تو کردم و رفتم، و اینکه توی محل همه من، تو و خونواده‌ی ما رو می‌شناسن، این کار درستیه که با پسری که در این شرایط سنیه راه بیفتی بری خرید؟ خیال می‌کنی خیلی کارت واجب و حیاتی بود و باید حتمی انجامش می‌دادی؟ یا اینکه نگه داشتن اون پسر تو خونه‌ای که یه دختر نوجوون توشه، اونم این مدت طولانی، کار عاقلانه‌ایه؟»

9789644128981
۱۳۸۸
۶۸۴ صفحه
۸۴۵ مشاهده
۱ نقل قول
دیگر رمان‌های سیمین جلالی (یزدی)
خواب خورشید
خواب خورشید شانزده - هفده ساله بودم، پر از نیروی جوانی. روحم پاک و وجودم از خوشی لبریز بود. غم را نمی‌شناختم و با درد بیگانه بودم. هر چه بود، همه خوشی بود و خنده. شادی بود و نشاط. شور بود و شیطنت‌های بچگانه. صدای خنده‌هایم گوش فلک را کر می‌کرد و هر حرف و حرکتی اسباب خنده‌های طولانی و پر سر ...
طاهره
طاهره طاهره با همه عشق و پایبندی که به همسر و خانواده‌اش دارد بنا به خواسته همسرش به جدایی تن می‌دهد و بعد از این که سعید خانه را ترک می‌کند او مدت زمانی را با خاطره و یادبودهای او در همان خانه سر می‌کند. او در رویاهایش تصور می‌کند گرچه سعید هرگز علاقه‌ای به او نداشته، شاید به خاطر تنها ...
حرمت
حرمت سلام، من شهرزادم، درست دو سال و هشت ماه از آخرین یادداشت‌های مامان می‌گذرد و درست دو سال و هشت ماه است که او دیگر در میان ما نیست. بابا هم درست دو سال و چهار ماه می‌شود که رفته. مامان همان روزها سکته کرد و رفت و بابا در غم نبود او آنقدر بی‌تابی کرد که به فاصله چهار ...
مشاهده تمام رمان های سیمین جلالی (یزدی)
مجموعه‌ها