بیش از سه ماه بود که ستار زندگی مرفه و مجللش را در زیباترین نقطه شمیران ترک کرده و به این جزیره دورافتاده آمده بود. و حالا در غروبی شفقگون و تشنه، بر عرشه لنج ایستاده بود و به آب و آسمان و آن همه قایق و بلم و لنج چشم دوخته بود. آب چنان آبی بود که میشد دست فرو برد و ماهیها را صید کرد. ناخدا فاضل آمد کنارش ایستاد. چهرهاش تیره و چرکمرده بود. عرق از لا به لای چینهای صورتش میجوشید. موهای وزوزیاش مثل پشم بره قره گل به سرش چسبیده بود. جسمی لاغر ولی ماهیچهای داشت. سالها پیش جوانی را از دست داده بود، ولی توانایی را نه. ستار نگاهی زیرچشمی به او انداخت و آنطور که صدا به صدا برسد گفت: ناخدا، چرا با دود سیگار تفنن میکنی؟ کار دیگهای بلد نیستی؟ فاضل نگاهی عمیق به او انداخت و جواب داد: مو همین طورم. اگه با همسفرم جو نباشم، خیلی خسته میشم. آن وقت با سیگار تفنن میکنم. تو مثل یه مشت گرهخورده میمانی. نمیشه ازت حرف درآورد. خب بگو چته تا علاجت کنم.