«اول باید یک قول به من بدهی.» «چه قولی؟ هر چه بگویی قبول میکنم.» «مگی، تا وقتی با هم ازدواج نکرده و مادرت را پیدا نکردهایم، نباید پدرت را در منگنه بگذاری که مسائل پشت پرده را فاش کند. پدرت خیلی شکسته شده. تمام زندگیاش پر از حوادث کمر شکن بوده. او به خاطر تو یک عمر زجر کشیده. نباید امروز که شکستهتر از همیشه است، در برابر ضربه تازهای قرار بگیرد. تو که نمیخواهی او را از دست بدهی؟!» «آخر این چه اسراری است که من از آن خبر ندارم؟» «اگر به من اعتماد داری، اگر دوستم داری، سکوت کن تا موقعش برسد.»...