مرد تشویش همیشه
... زن میرود. نخست میپرسد به چیزی احتیاج ندارم؟ وقتی میگویم خیر، دقیق سفره را نگاه میکند. چون کم و کسری نمیبیند، میرود. بلند میشوم و قدم در شب میگذارم و آرامآرام میروم توی باغ، حالا بالای سرم منجوقهای درخشان ستارهها است و نفس نسیم که بر لالهی گوشهای من مینشیند. هوای خنک و تازهی باغ را به سینه میکشم ...
روز گراز
خانه سرد و ساکت است.انگار آب مردهشوخانه پاشیده باشند به همه جای آن، با این که سه مستاجر زندگی میکنند که با خود صاحبخانه میشوند چهار خانواده، همه هم بچهدار و شلوغ اما از همان دمدر نالههای مادر را میشنوم فقط؛ مخصوصا سوختمهای او پشت چشمهام را میسوزانند. انگار یک مشت فلفل سرخ را با دماغم کشیده باشم بالا.
صورتکهای تسلیم
... آنگاه تمام قد برابرم ایستاد: "اینک اجازه بدهید آفتابهلگن بیاورم تا پاهایتان را بشورم، بفرمایید آب را چگونه میپسندید؟ صاحب! گرم؟ خنک؟ یا میانه و ولرم؟"
خدا میداند، خودم طاقت بوی گند پاهایم را نداشتم، هرچه با عطریات هندی خیسشان میکردم انگار بلانسبت شما که میخوانید، فروشان کردهام تو چاهک مستراح و مبال! آنوقت این زن زیبا، این سبزه خوشخلق ...