روز گراز
خانه سرد و ساکت است.انگار آب مردهشوخانه پاشیده باشند به همه جای آن، با این که سه مستاجر زندگی میکنند که با خود صاحبخانه میشوند چهار خانواده، همه هم بچهدار و شلوغ اما از همان دمدر نالههای مادر را میشنوم فقط؛ مخصوصا سوختمهای او پشت چشمهام را میسوزانند. انگار یک مشت فلفل سرخ را با دماغم کشیده باشم بالا.
طیف باطل
... تیمسار، توی روشنی بود، زیر چراغ خیابان، که نوری کم و محو، بر آن چیز باشکوه میتاباند ایستاده بود، سایه آن چیز باشکوه، درست روی سایه اقتداری افتاده بود، طوری که همه سایه را میپوشاند. تیمسار، فقط سایه آن چیز باشکوه را میدید، که همراهش میآمد. سر میخورد و میآمد، قوس میخورد و میآمد، اقتداری سر برگرداند، آن چیز ...
مرد تشویش همیشه
... زن میرود. نخست میپرسد به چیزی احتیاج ندارم؟ وقتی میگویم خیر، دقیق سفره را نگاه میکند. چون کم و کسری نمیبیند، میرود. بلند میشوم و قدم در شب میگذارم و آرامآرام میروم توی باغ، حالا بالای سرم منجوقهای درخشان ستارهها است و نفس نسیم که بر لالهی گوشهای من مینشیند. هوای خنک و تازهی باغ را به سینه میکشم ...
زیر چتر شیطان
نمیتوانم بگویم، من با کابوسها زندگی کردهام، مگر عیصو غیر از کابوس چیزی داشته برای من؟ مادرم میگوید: بس که ضربه خورده است این دختر، خدا نسازد برای بانیهایش، خدا نسازد برای...
میگویم: بس است مادر! از این نفرینها به کجا رسیدهای؟ کابوسها از واقعیتی تلخ و گریزناپذیر بر میخیزند. کنکاش با خویش و جستجوی امید، امید که همزاد یاس است. ...