زیر چتر شیطان
نمیتوانم بگویم، من با کابوسها زندگی کردهام، مگر عیصو غیر از کابوس چیزی داشته برای من؟ مادرم میگوید: بس که ضربه خورده است این دختر، خدا نسازد برای بانیهایش، خدا نسازد برای...
میگویم: بس است مادر! از این نفرینها به کجا رسیدهای؟ کابوسها از واقعیتی تلخ و گریزناپذیر بر میخیزند. کنکاش با خویش و جستجوی امید، امید که همزاد یاس است. ...
مرد تشویش همیشه
... زن میرود. نخست میپرسد به چیزی احتیاج ندارم؟ وقتی میگویم خیر، دقیق سفره را نگاه میکند. چون کم و کسری نمیبیند، میرود. بلند میشوم و قدم در شب میگذارم و آرامآرام میروم توی باغ، حالا بالای سرم منجوقهای درخشان ستارهها است و نفس نسیم که بر لالهی گوشهای من مینشیند. هوای خنک و تازهی باغ را به سینه میکشم ...
صورتکهای تسلیم
... آنگاه تمام قد برابرم ایستاد: "اینک اجازه بدهید آفتابهلگن بیاورم تا پاهایتان را بشورم، بفرمایید آب را چگونه میپسندید؟ صاحب! گرم؟ خنک؟ یا میانه و ولرم؟"
خدا میداند، خودم طاقت بوی گند پاهایم را نداشتم، هرچه با عطریات هندی خیسشان میکردم انگار بلانسبت شما که میخوانید، فروشان کردهام تو چاهک مستراح و مبال! آنوقت این زن زیبا، این سبزه خوشخلق ...