روز گراز
خانه سرد و ساکت است.انگار آب مردهشوخانه پاشیده باشند به همه جای آن، با این که سه مستاجر زندگی میکنند که با خود صاحبخانه میشوند چهار خانواده، همه هم بچهدار و شلوغ اما از همان دمدر نالههای مادر را میشنوم فقط؛ مخصوصا سوختمهای او پشت چشمهام را میسوزانند. انگار یک مشت فلفل سرخ را با دماغم کشیده باشم بالا.
صورتکهای تسلیم
... آنگاه تمام قد برابرم ایستاد: "اینک اجازه بدهید آفتابهلگن بیاورم تا پاهایتان را بشورم، بفرمایید آب را چگونه میپسندید؟ صاحب! گرم؟ خنک؟ یا میانه و ولرم؟"
خدا میداند، خودم طاقت بوی گند پاهایم را نداشتم، هرچه با عطریات هندی خیسشان میکردم انگار بلانسبت شما که میخوانید، فروشان کردهام تو چاهک مستراح و مبال! آنوقت این زن زیبا، این سبزه خوشخلق ...
طیف باطل
... تیمسار، توی روشنی بود، زیر چراغ خیابان، که نوری کم و محو، بر آن چیز باشکوه میتاباند ایستاده بود، سایه آن چیز باشکوه، درست روی سایه اقتداری افتاده بود، طوری که همه سایه را میپوشاند. تیمسار، فقط سایه آن چیز باشکوه را میدید، که همراهش میآمد. سر میخورد و میآمد، قوس میخورد و میآمد، اقتداری سر برگرداند، آن چیز ...