... تیمسار، توی روشنی بود، زیر چراغ خیابان، که نوری کم و محو، بر آن چیز باشکوه میتاباند ایستاده بود، سایه آن چیز باشکوه، درست روی سایه اقتداری افتاده بود، طوری که همه سایه را میپوشاند. تیمسار، فقط سایه آن چیز باشکوه را میدید، که همراهش میآمد. سر میخورد و میآمد، قوس میخورد و میآمد، اقتداری سر برگرداند، آن چیز باشکوه نبود، باز نگاه کرد، نبود، نگران و ترسیده و سفید شده، اینسو و آنسو را نگاه کرد، آن چیز باشکوه نبود، گویی از ابتدا نبوده است...