شبگرد خیال
ـ همه چیز از اون شب بارونی شروع شد، یادته توی حیاط خونه ما زیر بارون وایساده بودی؟ آخرشم با هم دعوامون شد. من اون شب داشتم از پشت پنجره نگاه میکردم که ببینم توی حیاط داری چیکار میکنی، یعنی منتظر بودم یه آتو ازت بگیرم تا دستآویزی دستم بیفته و سر به سرت بذارم. وقتی دیدم با اون لباس ...
غروبهای غریب
دامون عصبی روی میز کوبید: ـ وای، بسه دیگه! به خدا زشته! برای ما که ادعامون میشه روشنفکریم و تو قرن بیستم زندگی میکنیم زشته! همش دروغ و چاپلوسی، که چه بشه؟ به کجا برسیم؟...
فصل تاک
کرشمه زیر شیروانی، گوشهای چمپاتمه زده و در هوای لطیف بهاری گوش به صدای باران سپرده بود. بوی گلهای بارانزده، حکایت از بهار داشت. صدای خروشان رود و صدای پسربچههای بازیگوش روستا که در زیر سقف نیمه ویران خانه قدیمی ماوا گرفته بودند او به تفکر واداشت...
دهل
برف وقتی رو چتر سنگینی میکنه و چترها رو خیس میکنه مرثیهاس، اما وقتی کف دست تو بالا میگیری و چند دونه برف تالاپ میافته کف دستت سردی برف بهت نشاط میده، اون وقت دیگه مرثیه نیست، تالاپ تالاپ برف روی چتر برات میشه ترانه، یه ترانه که هم سرده و هم گرم. سردش مال آدمای بیاحساس و گرمیش مال ...
باد ما را خواهد برد
صدای زوزه باد شباهتی به نجوا نداشت اما وزش بیامانش او را تشویق میکرد تا به یاد دوران خوب کودکی، دغدغههایش را به باد بسپارد تا با خود ببرد. همیشه در ذهنش زندگی را به باد تشبیه میکرد و اعتقادش بر این بود خود را به دست باد بسپرد...