یک روز بهاری از سال هشتاد و نه، من و سه نفر دیگر در روستای کوهستانی گلنگش برابر عمارتی چوبی ویران ایستاده بودیم. باد سردی میوزید و مه را از سر کوه سرازیر میکرد. من از دوستانم جدا شدم و عمارت را دور زدم و به آن سمتش مشرف به دره رودخانه بود رفتم. کسی نبود. و صدایی نمیآمد جز شرشر دور آب. پای دیوار چوبی یک بوته گلگاو زبان دیدم. رفتم نشستم و گلهایش را با احتیاط چیدم و در جیب پیراهنم گذاشتم. همانجا داستان قارا چوبان در ذهنم ساخته شد.