نوشیدن مه در باغ نارنج
... مگر برای تو، این زن کبیر، هر سال در شب بیست و سوم رمضان مهمانی شبانه نمیدهد و فرشتگان را فوجفوج پایین نمیکشد تا ببینید کی چگونه زندگیای میخواهد برای امسالش؟ بدهیدش. بدهیدش. کاش میدانستی همه دوشیزگان تنسفید چشمسیاه بهشتی را همین نفس کلی با بردمیدن در شبهای مهمانیهاش ساخته و پیرهنهایی از ابریشم سبز در آن رختکنهای نورانی ...
روباه و لحظههای عربی (مجموعه داستان کوتاه)
... ما منتظر حبیب میماندیم و قبل این که رویش را ببوسیم خدا را از توی ساک بر میداشتیم و روزنامهای مچاله را پس میزدیم و از خدای این بار آورده رونمایی میکردیم. چه قشقرقی که راه نمیانداختیم. انگار یک عشیره نا امید عروسی دختر ترشیدهاش را جشن گرفته باشد. برای خودش آیینی بود. ولی خوب، انصاف را جلو ...
خیالات
پژوی مشکی رنگ از مقابلش گذشت و جلوتر توقف کرد، بعد بلافاصله دنده عقب گرفت و جلو شهلا ایستاد. راننده شیشه را پایین داد. بلند گفت:«بیایید بالا میرسونمتون.» شهلا هنوز راننده را ندیده بود. بیاعتنا گفت:«خیلی ممنون. منتظرم تاکسی بیاد. شما بفرمایین.»
دور نیست؛ اتفاقی غریب نیست؛ خیالات در همین نزدیکی است؛ روزمرهای است که آرام آرام مسخ میکند؛ میرود، میآید ...
جمجمهات را قرض بده برادر
کتاب را توی دستش سبک سنگین کرد گفت «یادت هست یک جا فرموده بود در آستانه حمله جمجمهها را به خدا قرض دهید و به دشمن بزنید؟ اگر خوب قرض بدهی، گلوله هم که بخوری دردت نمیآید. حتا به گمانم متوجه هم نمیشوی. مثل یغلاوی که به همرزمت امانت دادی و گلولهای سوراخش کرد...»
گیسوف
چایشناسی آقانجفی شهوت داشت و دهان را آب میانداخت و خاطر اصطهباناتی را میکشید به جوانیهاش و گردشهاش با همبحثها در ییلاقات نجف یا کوفه. از شرح چای میرسیدم به چپق آقانجفی و از سوی چشم میدیدم که دست استخوانی و رگرگاش با نزاکت، تا خواندنم نشکند، دراز میشد قوری ناصرالدینشاهیاش را از جوار زغال برمیداشت و برای هر دومان ...