جمجمهات را قرض بده برادر
کتاب را توی دستش سبک سنگین کرد گفت «یادت هست یک جا فرموده بود در آستانه حمله جمجمهها را به خدا قرض دهید و به دشمن بزنید؟ اگر خوب قرض بدهی، گلوله هم که بخوری دردت نمیآید. حتا به گمانم متوجه هم نمیشوی. مثل یغلاوی که به همرزمت امانت دادی و گلولهای سوراخش کرد...»
سوگواری برای شوالیهها
برای دیدن آن چه در پیشارو بود ناچار خم شدم تا قامترس سگها و از میان مه پاره شده کاشفی سیاستمدار را دیدم که تا سینه در آب فرو رفته بود و با یک مرد دیگر که آرنجش را بر یک کنده شناور تکیه داده بود صحبت میکرد. این دیگر چه خرق عادتی بود. در این سرما در این برکه ...
خیالات
پژوی مشکی رنگ از مقابلش گذشت و جلوتر توقف کرد، بعد بلافاصله دنده عقب گرفت و جلو شهلا ایستاد. راننده شیشه را پایین داد. بلند گفت:«بیایید بالا میرسونمتون.» شهلا هنوز راننده را ندیده بود. بیاعتنا گفت:«خیلی ممنون. منتظرم تاکسی بیاد. شما بفرمایین.»
دور نیست؛ اتفاقی غریب نیست؛ خیالات در همین نزدیکی است؛ روزمرهای است که آرام آرام مسخ میکند؛ میرود، میآید ...
گیسوف
چایشناسی آقانجفی شهوت داشت و دهان را آب میانداخت و خاطر اصطهباناتی را میکشید به جوانیهاش و گردشهاش با همبحثها در ییلاقات نجف یا کوفه. از شرح چای میرسیدم به چپق آقانجفی و از سوی چشم میدیدم که دست استخوانی و رگرگاش با نزاکت، تا خواندنم نشکند، دراز میشد قوری ناصرالدینشاهیاش را از جوار زغال برمیداشت و برای هر دومان ...