گیسوف
چایشناسی آقانجفی شهوت داشت و دهان را آب میانداخت و خاطر اصطهباناتی را میکشید به جوانیهاش و گردشهاش با همبحثها در ییلاقات نجف یا کوفه. از شرح چای میرسیدم به چپق آقانجفی و از سوی چشم میدیدم که دست استخوانی و رگرگاش با نزاکت، تا خواندنم نشکند، دراز میشد قوری ناصرالدینشاهیاش را از جوار زغال برمیداشت و برای هر دومان ...
خیالات
پژوی مشکی رنگ از مقابلش گذشت و جلوتر توقف کرد، بعد بلافاصله دنده عقب گرفت و جلو شهلا ایستاد. راننده شیشه را پایین داد. بلند گفت:«بیایید بالا میرسونمتون.» شهلا هنوز راننده را ندیده بود. بیاعتنا گفت:«خیلی ممنون. منتظرم تاکسی بیاد. شما بفرمایین.»
دور نیست؛ اتفاقی غریب نیست؛ خیالات در همین نزدیکی است؛ روزمرهای است که آرام آرام مسخ میکند؛ میرود، میآید ...
من مجردم خانوم
در یکی از اتاقها بسته بود. آن را باز کرد و بیآن که تو برود گردن کشید و داخلش را دید. در را بست و به آن یکی رفت. چشمش به تشک و متکای دو نفرهای که روی زمین پهن بود افتاد. گودی به جا مانده از دو نفری که رویش خوابیده بودند هنوز دستنخورده مانده بود. مینا نزدیک در ...
زنی با چکمه ساق بلند سبز
تویوتای مشکی، پیچید سمت رستوران، بوتههای دو طرف راه را آشفت و با ترمزی صدادار جلو پلهها توقف کرد. زنی با عینک رنگی از پشت فرمان پایین آمد و در ماشین را به حال خود رها کرد. موهای طلاییاش از کنار روسری بیرون ریخته بود و چکمههای چرمی سبز رنگ ساق بلند پایش بود. سویچ را داد دست دربان ...