آدمها و دودکشها
پسر در را که باز کرد پدرش را دید؛ نشسته بود روی موتور. مثل همیشه کلاه لبهدارش را سر و ته سر گذاشته بود و خنده به چهره داشت. همان نیمتنه خلبانی را تن کرده بود و همان کتانیهای سفید را به پا داشت.
باز هم پیش من بیایید
مادر زنم با من هیچ خوب نیست او با من چپ افتاده است نمیتواند بپذیرد دخترش از من بچهدار میشود.نه تنها از پذیرفتن هرانچه به من ربط دارد سر باز میزند.بلکه میکوشد تمام کارهای من هیچ و پوچ به حساب بیاید از طرفی میگوید تا بچه نیاید و روی این تخت دراز نکشد و ونگونگ نکند.نمیتوان باور کرد که قرار ...