مادر زنم با من هیچ خوب نیست او با من چپ افتاده است نمیتواند بپذیرد دخترش از من بچهدار میشود.نه تنها از پذیرفتن هرانچه به من ربط دارد سر باز میزند.بلکه میکوشد تمام کارهای من هیچ و پوچ به حساب بیاید از طرفی میگوید تا بچه نیاید و روی این تخت دراز نکشد و ونگونگ نکند.نمیتوان باور کرد که قرار است بچهای به دنیا بیاید و از طرفی دیگر آرزو میکند بچه نیاید.روی تخت دراز نکشد و ونگونگ نکند یعنی نباید به دنیا بیاید. خیلی دلش میخواهد یک جایی بین راه نمیدانم کجا گم و گور شود به هرکاری دست میزند هرکاری.