... خنده آن روزها، یاهاها، هاها، هاهاها، مثل استفراغ خنده و خون در او ریشه میگرفت، و زمانی که حس میکرد از لای دندانهایش بیرون میریزند، دوباره آن را میبلعید، برمیگرداند، رطوبت دهانش تبدیل به تندباد میشد، مثل دریا که باد، نور که باد، درختها که باد، سنگهایی که با باد تغییر شکل میدادند تا وحشیانه بوزند و بوی جانوران دریایی را بدهند، وحشی، پرغرور، مخلوطی از جیغ و غرشهای مخلوقی که آماده مرگ میشود. درختان موز را ناپدید میکرد، همه را میروبید و میبرد، از جا میکند و دورتر میبرد. میزها، صندلیها، تختخوابها، همه چیز ویران میشد و پراکنده صدها متر دورتر فرود میافتاد، روی درختها، زیر پل، در شلاق آب رودخانه که هنوز خشم خود را نشان میدادند...