چراغ را خاموش کردم، سیگاری آتش زدم و سوار کامیون شدم، بوی مهوع بنزین، بوی محیط دباغخانه، رایحه مطبوعی را شبیه عطر دلاویز کاملیا که در این شب ماه ژوئن از قربانی ناپدید شده من به فضا برمیخاست از مشام من محو میکرد. وقت نداشتم وگرنه کامیون را عقب میزدم و نزد نگهبان باغوحش برمیگشتم، سوار کامیون میکردمش و با خود میآوردم تا در کشف این راز به من کمک کند...