... حالا آن پزشک جوان در پاکت محتوی روزنامهها را گشوده و شروع به خواندن تیتر درشت آن کرد و سرهنگ نیز چشم از آن قفسه مربوطه برنمیداشت و منتظر بود ببیند که مامور پست کی مقابل آنها میایستد، اما پستچی این کار را نکرد، دکتر نیز خواندن روزنامه را قطع کرده و به سرهنگ و بعد به آن مامور پست نگریست که در پشت دستگاه تلگراف نشسته بود و سپس مجددا به سرهنگ نگاه کرده و بعد خطاب به پستچی گفت: ما داریم از دفتر شما میرویم. مامور پست هم بیآن که سرش را بلند کند گفت: هیچ نامهای برای سرهنگ نرسیده است. سرهنگ احساس سرخوردگی کرد و به دروغ گفت: من منتظر دریافت نامهای نبودم. بعد با نگاهی کاملا معصومانه به صورت پزشک نگریست و گفت: هیچکس نامهای به من نمینویسد...