انگار احساس گناه هم کردم. راه افتاد. او جلو و من از عقب، رفتیم. پشتمان افق خونین بود، سرتاسر به صورت نیمدایره، رگمانند، تا حاشیه شمال و جنوب. از تنگه به دره زدیم. از بالا دود خانههای گلین را میشد دید. تک و توکی، فانوس روشن بود. خانهها روی دامنه تپه افتاده بودند، نامرتب و تو سری خورده. از کنار کلبهای گذشتیم. دخترکی ته مانده اناری را گاز میزد. توی صورتش خونابه انار ماسیده بود. زنی ناردانههای پهن شده روی زمین را جمع میکرد. به انتهای دره رسیدیم. کمی پایینتر، رودخانه خشکی بود که سرتاسر آن از قلوه شنهای ریز و درشت بود. زنی شلیتهپوش به استقبال آمد. هوا بوی دود و پشکل و پهن میداد...