غم و قصه تنهایی و به طور ساده، احساس دلتنگی قبل از پایان زمستان به پایهای رسید که حتی از اتاقم خارج نمیشدم، دست به پیانو نمیزدم و کتابی به دست نمیگرفتم، وقتی که کاتیا توصیه میکرد با کاری خود را سرگرم کنم، جواب میدادم: ((دلم نمیخواهد، نمیتوانم)) ولی دلم ندا میداد چرا؟ چرا هنگامی که بهترین ایام زندگی من چنین بیهوده میگذرد کاری بکنم، چرا؟ ولی در مقابل این چرا هیچ جوابی جز اشک، وجود نداشت.