رمان ایرانی

امیرسالار

با خود گفت اگر در بدترین شرایط زندگی هم قرار بگیرم به طرف خلاف نمی‌رم... سپس نگاهی به آسمان انداخت، خورشید کم کم خداحافظی می‌کرد و شب می‌خواست چادر سیاهش را به سر کند و آسمان را بپوشاند. می‌دانست حالا دیگه همه در خانه نگرانش هستند و به طرف ایستگاه تاکسی حرکت کرد و جلوی اولین ماشین را گرفت و گفت: دربست...

علی
9789641930198
۱۳۸۸
۴۱۶ صفحه
۱۲۴۹ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های نجمه پژمان
پیله شیشه‌ای
پیله شیشه‌ای آنچه امروز می‌نویسم قصه و داستان خیالی نیست بلکه واقعیتی است به مانند روز، روشن و واضح، شاید حکایت خیلی از جوانان، امروزها شبیه به آنچه من می‌خواهم بگویم باشد. نباید نامش را داستان گذاشت باید گفت داستان و راستان که من با کمی تغییر و تحول به شکلی منسجم آن را برایتان بازگو می‌کنم. هدفم نه این است که ...
عاشقم باش
عاشقم باش این کتاب مجموعه‌ای است برای عشاق به آنانکه معشوق خود را یافته‌اند و راه زندگی مشترک را همراه یکدیگر با عشق و شور تمام می‌پیمایند و چه آنانکه عشق خود را گم کرده‌اند و خواهان آنند تا عشق و شور زندگانی را مجددا باز یابند و چه آنانکه تنهایند و در پی گمگشته‌ی خویش می‌گردند تا بلکه روزی او را ...
سال‌های سکوت
سال‌های سکوت بلند شدم دفتر خاطراتم را گشودم آن را ورق زدم همه زندگیم را درون آن نوشته بودم از کودکی تاکنون تمام لحظه‌های غم و شادی و حتی اعتراف کرده بودم که چقدر باربد را دوست می‌دارم مرور بر گذشته‌ها باعث شد باز هم سیل اشکم جاری شود با خود گفتم یعنی الان در مورد من چه فکری می‌کنند؟ حتما دارن ...
مشاهده تمام رمان های نجمه پژمان
مجموعه‌ها