در کنار خاکستر مردی بودم که انگار در کوزه قوز کرده باشد و با صدای ضعیف غبارگرفتهای بخواهد سر کوزه را باز کنم. نخ سرخ دور گردن کوزه را لمس کردم که با سه فنجان آمد و سینی را روی میز گذاشت. شیر چای لبپر زد و پرسید: ((چه کار میکردی؟)) گفتم: ((انگار صدا میزند. به گمانم چیزی میخواهد.)) ابروهاش بالا رفت و گفت: (( چای میخواهد. عادتش است. اگر چایش دیر بشود خانه را به هم میریزد.)) و کوزه را به جای اولش برگرداند...