در اتاق را که باز میکرد، پوستههای تن مرد بلند میشدند و دوباره آرام روی قالیچه و پتو مینشستند. ((عین مار پوست میانداختی. ذله میشدم بس که جارو میکشیدم. پوستههایت را نفس میکشیدم و تو رویت را طرف پنجره میگرفتی و میگفتی درد من بدتر از وسواس تو نیست.))