پلکهایش سنگین بودند و امان بیدار ماندن به او نمیدادند. کیمیا وقت را تنگ دید. اصغر را رها کرد و رو به چادر فرمانده تیپ رفت. اصغر نیمهخواب چند قدم خود را پی او کشاند اما خستگی و بیخوابی چند روزه مانع بود؛ صدا زد:«کیمیا!» کیمیا شتابان و کفری رو به مقر فرمانده رفت:«همچین راحت گرفته خوابیده که انگار آرزوی شهادت کرده و آرزوش برآورده شده...»