جایزه را که از دست ناظم میگیرم، صبر نمیکنم تا بقیه هم بگیرند و مراسم تمام شود. شوق رفتن از همان ثلث دوم به کلهام زده. آرام و عادی خودم را لای بچهها میچپانم و به بهانه دستشویی به طرف در میروم. در آهنی بزرگ و طوسی رنگ مدرسه، به عکس روزهای کلاس و درس، باز است و ناظم عین نگهبان زندان دوروبرش قدم نمیزند. جیم میشوم و به کوچه که میپیچم از خوشحالی گاز آواز را میگیرم: بیا بریم شهر، کدام شهر؟ همان شهری که دلبر ناز داره آی بله...