کبوتر ـ مادر به من گفت فرصت زندگی کم است. پایم را به زمین کوبیدم و از ته حنجره فریاد کشیدم:«به خدا راستش را میگویم و هیچکدام مندرآوردی نیستند.» گربه ـ تیغی پرید پایین و آماده حمله شد. چشمهایش شعلهور بودند. کبوتر ـ مادر آخرین نگاه را به من انداخت و رسید به برعسوس.