کاسهی خالی چشمها مثل دو چراغ پرقدرت شعلهور بودند.
با نفرت و خشم نگاهم میکردند. چشمهای شعلهور دود کردند. دود از میان چشمهایشان زد بیرون. جمجمهها میخواستند روحم را مصرف کنند. میخواستند من را داخل ستون بکشانند.
برعسوس
کبوتر ـ مادر به من گفت فرصت زندگی کم است. پایم را به زمین کوبیدم و از ته حنجره فریاد کشیدم:«به خدا راستش را میگویم و هیچکدام مندرآوردی نیستند.» گربه ـ تیغی پرید پایین و آماده حمله شد. چشمهایش شعلهور بودند. کبوتر ـ مادر آخرین نگاه را به من انداخت و رسید به برعسوس.
ساپروفیت (رمان برای نوجوانان)
امیر، تو که از قوهی تخیلات خوب کار میکشی، آن را به کار بینداز.
لحن ساپروفیت کم و بیش تند و نگاهش سرد و بیرحم بود. فکر میکنم این معامله به نفع هر دوی ماست. به خاطر آوردم: مهرهی گربه! و دیدمش. آن زن یک ساپروفیت بود.