حجت منتظر رسیدن غروب ماند. بعدازظهر آن روز انگار چند سال طول کشید. میخواست ببیند که آیا باز هم او را تعقیب میکنند یا نه؟ میخواست ببیند موسس و اوس محمود در تعقیب او چقدر نقش دارند. غروب که شد، وسایلش را جمع کرد و راه افتاد. حالا بهتر میتوانست بفهمد که کی دنبالش میآید، هوشنگ یا شخص دیگری! کمی که از کارگاه دور شد، اوس محمود را دید که با عجله از کارگاه بیرون آمد. موتورش را روشن کرد و سوار شد، حالا مطمئن بود که او به دنبالش میآید.