داستان، اودیسهای است، که از شامگاهی بهاری، زیر یکی از پلهای رود سن و با ورود غریبهای شیکپوش به زندگی آندریاس آغاز میشود. با ورود او زندگی آندریاس معنایی تازه مییابد. از آن لحظه او دینی دارد که باید به قدیسه ترز ادا کند اما هوسهای گاه و بیگاهش سنگی است در راه ادای این دین. آندریاس یک تنه با قدمهای مردی دائمالخمر، لنگان لنگان بار داستان را بر دوش میکشد و ما را که همچون خودش، هر آن انتظار بازگشت او را به زندگی نکبتبارش داریم، با فرجامی شگفتانگیز غافلگیر میکند. او قهرمانی است که از آغاز تا پایان داستان رنج میکشد. لذتهای کوتاهش همیشه به حسرت میانجامند و چیزی از رنج او نمیکاهند.