فقط لیزای بیچاره که تولستوی را به اندازه سونیا دوست میداشت، تنها و اشکریزان و غمگین در اتاق باقی ماند. دکتر برس پیرمرد هم از اینکه مجبور بود خشم خود را پنهان دارد سخت رنج میبرد. او همیشه به این فکر بود که تولستوی به سراغ دختر بزرگش خواهد آمد، ولی با این حال با ازدواج آنها موافقت کرد. هفته بعد روز 23 سپتامبر جشن نامزدی بر پا شد و این خود با واقعهای مهیج و غمانگیز توام بود. تولستوی که نمیخواست هیچ رازی بین او و همسرش پوشیده بماند دفترچه خاطرات خصوصی خود را در اختیار دختر جوان گذاشت و این طور گفت: میخواهم مرا آنچنان که هستم، بشناسید.