رمان ایرانی

در عمق صحنه

اون وقت منو با خودش برد و بهم گفت که خودش دم در وا میایستد و نمی‌آد تو. آخه اگر شوهرش بفهمه پوست از سرش می‌کنه. بعدم گفت: " کاش عبرت گرفته باشه و سر عقل بیاد و دیگه از این کارها نکنه." اون روز رفتم نشستم پشت اون شیشه. آبجی اشرف بیرون ایستاد و با من نیومد تو. می‌ترسیدم. خیلی شلوغ بود. قلبم همین جور تند و تند می‌زد. بعد یه دفعه از اون طرف صدا بلند شد. بعدشم یه زن اومد پشت شیشه. می‌گم یه زن. آخه اول مامانو نشناختم، ولی خودش بود. مامان بود. چقدر عوض شده بود، خدا. صورتش پرچین و چروک شده بود و چشاش گود افتاده بود. پیر پیر شده بود. دلم خیلی براش سوخت. بغضم ترکید و زدم زیر گریه، "مامان!"

چشمه
9789646194090
۱۳۸۷
۹۲ صفحه
۱۳۱۵ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های فریبا وفی
در راه ویلا
در راه ویلا رویم را برگرداندم و راه افتادم. داشتم پاهایم را می‌کشیدم. عرق از پشت گردنم رفت زیر لباسم. بعد صدایی شنیدم. صدا خفه و ناآشنا بود، مثل صدای حیوانی که توی تله‌گیر افتاده. از گلوی من می‌آمد. نمی‌توانستم برگردم. فکر می‌کنم همین ناتوانی از مهربان بودن یا چیزی شبیه آن بود که باعث شده بود دچار خفگی بشوم و حتا نتوانم ...
ماه کامل می‌شود
ماه کامل می‌شود در مثل درهای معمولی باز نشد. شبح عبوسی بازش کرد. آرام اما کامل. انگار می‌خواست فضای تاریک و خالی زندگی را نشانم بدهد. جوری نگاهم کرد که آنجا بودنم بی‌معنی‌ترین کار دنیا به نظر می‌آمد. از فرزانه گفتم و این که برای کار آمده‌ام، و کمی عقب رفتم. شبح از در جدا شد و رفت داخل. راهرو تاریک و باریکی ...
بعد از پایان
بعد از پایان ناگهان مثل دیوانه‌ها بلند شد پتویی آورد رفت زیرش قلنبه شد پشتش را کرد به من. جوری خودش را پتوپیچ کرد که معلوم نبود سرش کدام طرف است.انگار این‌جوری بهتر شد. پتو باز بهتر از فاطمه یا سنگ بود. رفتم نزدیک‌تر. دستم را گذاشتم روی پتو دیدم اصلا حرفم نمی‌آید. دستم را برداشتم و یک قرن به همان حال ماندم...
رازی در کوچه‌ها
رازی در کوچه‌ها درخت مثل خود آذر است، شوخ و شنگ و دیوانه. از مدت‌ها پیش پیله کرده‌ام به درخت. شاید هم درخت پیله کرده است به من. بعضی وقت‌ها می‌آید و مثل ولگردی می‌چسبد به دیوار مغرم و همان‌جا از نو سبز می‌شود. آفتاب از هر طرف به آن می‌تابد و درخت انگار یک هوا بلندتر می‌شود. از همه خانه‌های محله می‌شود ...
مشاهده تمام رمان های فریبا وفی
مجموعه‌ها