رمان ایرانی

ترلان سرش را تکان می‌دهد. به همین سادگی کلمات محکم و آشنای زندگی‌اش بی‌مصرف شده بودند. به درد نوشتن انشای سوزناک می‌خورند ولی به کار توضیح زندگی جدیدش نمی‌آمدند. زندگی‌اش عوض شده بود و کلماتش نه. کلمات عاریه‌ی جدیدی را در اختیارش گذاشته بودند اما آن‌ها مثل مورچه‌های سیاه از سر و رویش بالا می‌رفتند، گوشت تنش را گاز می‌گرفتند و عذابش می‌دادند. باید به رعنا بگوید که کلمات خودش را می‌خواهد، کلماتی که مثل گیاهانی ترد و نازک با دست‌های خودش پرورده باشد. مال خودش باشد.

مرکز
9789643057725
۱۳۹۰
۱۹۶ صفحه
۳۱۷۴ مشاهده
۱۰ نقل قول
دیگر رمان‌های فریبا وفی
همه افق
همه افق ذهنم آزادترین لحظه‌ها را می‌گذراند. گرفتار هیچ فکر و خیالی نبودم. سبک‌بالی پرنده‌های دریایی را داشتم. داشتند آن دورها پرواز می کردند. ممنون زمین بودمو ممنون دریا. ممنون آسمان. ممنون خودم که تکه‌ای از آن‌ها بودم. به طور مبهمی حس کردم که آزادی باید همین باشد. پس تا آن روز فقط طوطی‌وار آن را تکرار کرده بودم، بی‌آنکه بدان واقعا ...
رویای تبت
رویای تبت امشب همان شب بود شیوا. حالا می‌فهمم آن روز از آمدن چنین شبی واهمه داشتی و من آن را به خونسردی و بی‌اعتنایی‌ات نسبت می‌دادم. همیشه فکر می‌کردم آمادگی روبرو شدن با واقعیت را داری. می‌گفتی اگر نادیده‌اش بگیری باید تاوان بدهی. روی حرفت با من بود. نمی‌توانستم واقع‌بین باشم. خیالاتی بودم. هنوز به دروغ بودن چیزی که پیش آمده ...
در راه ویلا
در راه ویلا رویم را برگرداندم و راه افتادم. داشتم پاهایم را می‌کشیدم. عرق از پشت گردنم رفت زیر لباسم. بعد صدایی شنیدم. صدا خفه و ناآشنا بود، مثل صدای حیوانی که توی تله‌گیر افتاده. از گلوی من می‌آمد. نمی‌توانستم برگردم. فکر می‌کنم همین ناتوانی از مهربان بودن یا چیزی شبیه آن بود که باعث شده بود دچار خفگی بشوم و حتا نتوانم ...
حتی وقتی می‌خندیم
حتی وقتی می‌خندیم همین جاست که باید مثل یک سرباز کارکشته شلیک کنی ولی نه شلیک‌خنده. باید بتوانی بخندی. خنده‌ی بلند آدم بی‌غل‌و‌ غش. باید آن‌قدر خوش دلانه بخندی که به راحتی او را هم به خنده بیاوری. باید به خودتان نگاه کنید و بخندید با صدای بلند درست در این لحظه است که خنده‌ می‌تواند یک فشفشه باشد توی آسمان تاریک و ...
مشاهده تمام رمان های فریبا وفی
مجموعه‌ها