از دل گریختهها، در حقیقت از دلی نگریختهاند، همچنانند که همه آدمها و همه وقایع که فراموش میشوند. آیا اگر دوباره به یادها آورده شوند، در دلها جا میگیرند؟ این وسوسهای است که آدمی را وا میدارد تا از کنج صندوقخانه یاد بیرونشان آورد و بر صفحه سفید بسپارد، شاید دوباره در دلها جایی بگیرند. از دل گریختهها، قصه نیستند که ساخته تخیلی باشند. شاید گوشههایی از چهل تکه وجودشان در تاریخ اثری گذاشته باشد اما تاریخ هم نیستند. از دل گریختهها، واقعیت بودهاند. بودناند، حادث شدهاند، رخ دادهاند، گیرم گاه در روایت، به دلخواه آسمانشان را که ابری و خاکستری بوده، آبی کردهام و درختان خشک را سبزی دادهام. گاه حتی درختی کاشتهام در حیاط خالیشان. گاه آنها را عشقی بخشیدهام و گاه در غمی نشاندهام.