اول این را روشن کنم که میخواهم برایتان قصه بگویم. یک قصه تاریخی. میتوانید فرض کنید که اصلا هیچ یک از شخصیتها واقعی نیستند. راستی هم آنها افسانهاند، به خصوص خود «امینه». من در بعدازظهر یک روز پاییزی به فکر او افتادم. یعنی خودم نیفتادم، آن کسی من را به این فکر انداخت که حالا برای خودش کسی شده و بعید نیست به خاطر انتشار این کتاب علیه من شکایت کند. اما فکرش را کردهام. اگر وکیل بگیرد و مرا به محکمه بکشاند مدرکی دارم که نشان میدهد خودش با همان خط خرچنگ قورباغهاش به من نوشته که هر کار خواستم با این قصه بکنم.