بیرون، لحظهای باد وزید ولی زود آرام شد و صدای نفس کشیدن کسی به گوش رسید که در آن لحظه در بستر غلتی زده بود. باد ییلاقی فرو نشست دیگر بوی خاک و علف مرطوب به مشام نمیرسید. گفتم: «فردا اگر زنی را دیدم که دارد روی دیوارها مینویسد: چشمهای سگ آبیرنگ آن وقت تو را خواهم شناخت.