زیر درخت سیب
روزها میگذشت و من همچنان منتظر بودم، تا این که یک روز به زنهایی فکر کردم که اینگونه فکرشان و زندگیشان را نابود کرده بودند. زنهایی که ماهها و سالها چشم به راه نامهای مانده بودند، اما سرانجام هیچکس برایشان نامهای نفرستاده بود. خودم را تصور کردم که سالهای زیادی گذشته است، موهایم دیگر سفید شدهاند و من همچنان منتظرم. ...
بهترین داستانهای آلیس مانرو
خرس از کوهستان بازگشت
هر چه سالخوردهتر میشوم، آنچه در من رشد مییابد، «نهایت شادمانی» است.
عشق جایش تنگ است
لویسا گفت:«تو فکر میکنی همهش سرکاری بوده؟ یعنی میشه یه آدم اینقدر دورو باشه؟»
«تا اونجا که من دیدم و شنیدم، چنین حقههایی بیشتر وقتها از طرف زنهاس، نه، نه. اصلا اینجوری فکر نکن، احتمال زیاد راس میگفته، فقط بگی نگی از ماجرا دورافتاده بوده. ظاهرا که فقط همینه.»