اندرو در سن نه یا ده سالگی همراه با پدرش در سفری به ادینبورو در حالی به خود میآید که دارد غرق در عرق از پلههای سنگی کاسل بالا میرود. پدرش جلوی او حرکت میکند و چند تن دیگر پشت سرش. عجیب است که پدرش این همه دوست پیدا کرده، در محوطهی محصوری ایستاده که بطریهایی در خیابان اصلی روی الوارها گذاشته شدهاند....