در آغوش خدا گریه میکرد و میگفت نمیر
آنها هر چه میتوانستند کردند که من فرمولهای شبیهسازی را در اختیارشان بگذارم اما من ترجیح دادم که بمیرم.
نگهبان نصیحتم کرد که زندگی در هر حالتی ارزشش بیشتر از مرگ است. او از من میخواست که هر چه میگویند عمل کنم. اما من نپذیرفتم و حالا کنار چوبه اعدام ایستادهام. مفیستو بدون توجه به سربازهایی که اسلحههاشان را هجومی گرفته ...
از آسمون بارون مییاد لیلیا
حکایت مادرم این گونه است که روزی مردی را میبیند که سوار شتر از محلهمان میگذرد و مادرم از مرد قیمت شتر را میپرسد. خبر به گوش پدرم میرسد و پدرم او را طلاق میدهد و این درست زمانی اتفاق میافتد که من یکماهه بودم. مادرم من را به پدرم میدهد و خودش پی سرنوشتش را میگیرد و پدرم نمیتوانسته ...