آنها هر چه میتوانستند کردند که من فرمولهای شبیهسازی را در اختیارشان بگذارم اما من ترجیح دادم که بمیرم. نگهبان نصیحتم کرد که زندگی در هر حالتی ارزشش بیشتر از مرگ است. او از من میخواست که هر چه میگویند عمل کنم. اما من نپذیرفتم و حالا کنار چوبه اعدام ایستادهام. مفیستو بدون توجه به سربازهایی که اسلحههاشان را هجومی گرفته بودند به طرفم دوید و من براش آغوش باز کردم و مفیستو در آغوشم گریه میکرد و با چشمهایش میگفت نمیر. من هم در آغوش خدا بودم و مفیستو که در آغوش من بود نیز در آغوش خدا بود و التماس میکرد نمیر. اما من را کشتند.