حکایت مادرم این گونه است که روزی مردی را میبیند که سوار شتر از محلهمان میگذرد و مادرم از مرد قیمت شتر را میپرسد. خبر به گوش پدرم میرسد و پدرم او را طلاق میدهد و این درست زمانی اتفاق میافتد که من یکماهه بودم. مادرم من را به پدرم میدهد و خودش پی سرنوشتش را میگیرد و پدرم نمیتوانسته من را نگه بدارد میسپارد به خالهاش که بچهدار نمیشده و من میشوم بچهی آنها و بعد از آن هر وقت که شتر میبینم یاد مادرم میافتم. حسنش این است که این روزها کمتر توی کوچه خیابانها شتر میآورند و برای همین من کمتر یاد مادرم میافتم.