موژان از شوهر سومش هم بیجنجال و دلهره طلاق گرفت. از محضر که در آمدند، مسعود که حالا شوهر سابق شده بود، بهش گفت: میخوای برسونمت؟ نشست توی ماشین و به خیابان نگاه کرد و وقتی از جلوی سینما رد میشدند، گفت: نگه دار! بدون حرف رفت به طرف گیشه. بلیتی خرید و رفت تو. مسعود هم به راه خود ادامه داد و رفت شرکت.