حالا همهچیز به رنگ خاکستری بنفش متمایل بود و برف شل و چسبنده. سرما به همه جای آدم سر میکشید و دنبال قلب میگشت. در اطرافشان کوچکترین اثری از حرکت محسوس نبود. سکونی بود که انسان را فرو میبلعید و مغز را که هنوز زنده بود و آنها همه در شخص دیگری میگذشت. دیگر نه در درون انسان اثری از کثافتکاریهای روانی بود نه در بیرون. لنی کمکم داشت به قدری به این مسائل بیاعتنا میشد که حتی امکان داشت برگردد و...