برف ملایمی میبارید، دانههای برف به نرمی پایین میآمدند طوری که انگار میترسیدند به زمین بنشینند. چند وقتی میشد که میدان خالی بود؛ سگ لاغری که انگار خیالی در سرش بود در حالیکه پوزه به زمین میمالید سریع از میدان رد شد؛ کلاغی با احتیاط زمین نشست، چیزی به نوکش گرفت و بلافاصله پرواز کرد... یک مرد و یک دختر جوان از خرابهای بیرون آمدند. مرد، چمدانی در دست داشت. مسن و کوتاه قد بود. پالتوی نخ نمایی تنش بود... دست یک دختر جوان مو طلایی را گرفته بود. دخترک به جلو خیره شده بود و لبخند عجیبی روی لبهایش خشکیده بود. دامنی تنش بود که برای سن و سال او زیادی کوتاه و حتی زننده بود. روبان بچهگانهای روی موهایش داشت که آن هم مناسب او نبود و به آدم این حس را میداد که انگار از دوران بچگیاش روی سرش جا مانده بود...