پری دریایی کوچک و چند قصه دیگر
توی جاده، سربازی قدمرو میآمد، چپ راست چپ راست! کولهبارش را به دوش گرفته بود و یک شمشیر به کمر بسته بود، چون رفته بود جنگ و حالا داشت به خانه بر میگشت. توی راه، به جادوگر پیری برخورد، جادوگر آنقدر زشت بود که لب پایینش درست روی سینهاش آویخته بود.
دخترک کبریتفروش و 53 داستان دیگر
ولی در کنج آن خانه، در سرمای صبح زود، دخترک همانجا نشسته بود، گونههایش گل انداخته بود و لبخند میزد، مرده بود، تا سر حد مرگ یخ زده بود، در آخرین شب سال کهنه. سپیده سال نو بر بالین جسد دخترکی طلوع کرد که با کبریتهایش آنجا نشسته بود و تقریبا تمام کبریتهای کیسهاش را روشن کرده بود...