رمان ایرانی

آتش به اختیار

و من شانه بالا انداختم و او ماشین را خاموش کرد و آمد پایین و حالا با تعجب در و دیوار روستای متروک را نگاه می‌کرد و به نظر می‌آمد اولین باری است که می‌آیند به بنه. بعد همین‌طور آمدیم تا دم سنگرش و دیدیم که ظرف‌های غذا را نشسته و همه را جمع کرده زیر تانکر و کلی گرد و خاک هم نشسته رویشان و مگس‌ها و زنبورها دور و برش پرسه می‌زنند.

9789643376215
۱۳۸۹
۲۶۴ صفحه
۶۹۴ مشاهده
۰ نقل قول
محمدرضا بایرامی
صفحه نویسنده محمدرضا بایرامی
۱۵ رمان محمدرضا بایرامی متولد 1344 است. تا به حال سیزده كتاب داستان، كه دو خاطره از دفاع مقدس در میان آنها دیده می‌شود به چاپ رسانده است. تعدادی از این آثار مربوط به نوجوانان و برخی از این آثار مربوط به بزرگسالان است. عمدۀ آثار بایرامی یا از روستا است یا از دفاع مقدس. علت این امر هم آن است كه بایرامی از روستاست و در روستا بوده. در اواخر دورۀ دبستان خانواده‌اش روستا را ترك می‌كنند و به تهران می‌آیند. ...
دیگر رمان‌های محمدرضا بایرامی
دشت شقایق‌ها
دشت شقایق‌ها چهارشنبه 31 تیر 66 ماه تیر نیز گذشت. این، اولین بار است که ماهی، بر من این‌سان می‌گذرد. ماه تیر گذشت؛ ولی آیا سال تیر نیز خواهد گذشت؟ آیا سال‌های تیر نیز خواهند گذشت؟
همسفران
همسفران حمید فانوس را سر دست گرفت. محوطه روشن‌تر شد. قلیچ با ناباوری، اول سلطان و بعد دیگران را نگاه کرد. هیچ کس چیزی نمی‌گفت. آیا واقعا می‌خواستند رهاش کنند؟ با احتیاط از جا بلند شد. لنگ‌لنگان راه افتاد و بعد رو به اعماق دره، شروع کرده به دویدن. از حلقه نورانی بیرون رفت و در دل سیاهی شب گم شد.
برخورد نزدیک
برخورد نزدیک هنوز هم دود بود که به هوا می‌رفت و گرد و غبار بود که همه جا را پوشانده بود. اما دیگر نه بوی سوختگی می‌آمد، نه صدای شنی تانک‌ها، نه انفجار خمپاره‌ها و توپ‌ها و نه جیغ‌های کشیده یا فحش‌های آب نکشیده یا فریادهای نیمه‌کاره خفه در گلو، یا .....
سایه ملخ
سایه ملخ بابا گفت: از همان اول می‌دانستم بلایی در راه است. از همان روزی که ملخ‌ها حمله کردند سایه مرگ همه جا دیده می‌شد. عمو ادریس گفت: بگو سایه ملخ.
در باد آمد در باران رفت
در باد آمد در باران رفت خانه اربابی پایین ده بود. از عمرش سال‌ها می‌گذشت. زمانی خانه‌ای زیبا و دل‌گشا به حساب می‌آمد. خانه‌ای که شاهد رفت و آمدها و مهمانی‌های زیادی بود. اما حالا رو به خرابی گذاشته بود. همه چیزش داشت از بین می‌رفت...
مشاهده تمام رمان های محمدرضا بایرامی
مجموعه‌ها