تنگ غروبی باد شدیدتر شد. برگهای خشکیده درختها را کند. خارهای پای تپه سرخ را از جا درآورد و غلتاند. گاههای مانده بر کوچهها را لوله کرد. به هوا برد و دوباره به سر و روی ده پاشید. بارانی زرد، شروع کرد به باریدن.
۱۵ رمان
محمدرضا بایرامی متولد 1344 است. تا به حال سیزده كتاب داستان، كه دو خاطره از دفاع مقدس در میان آنها دیده میشود به چاپ رسانده است. تعدادی از این آثار مربوط به نوجوانان و برخی از این آثار مربوط به بزرگسالان است. عمدۀ آثار بایرامی یا از روستا است یا از دفاع مقدس. علت این امر هم آن است كه بایرامی از روستاست و در روستا بوده. در اواخر دورۀ دبستان خانوادهاش روستا را ترك میكنند و به تهران میآیند. ...
عقابهای تپه 60
بعد، صدای رگبار است و پوکههایی که از اسلحه حبیب بیرون میپرند و میخورند به سر و صورتم. بعد، سیاهیها هستند که جیغکشان، پا میگذارند به فرار...
دشت شقایقها
چهارشنبه 31 تیر 66
ماه تیر نیز گذشت. این، اولین بار است که ماهی، بر من اینسان میگذرد. ماه تیر گذشت؛ ولی آیا سال تیر نیز خواهد گذشت؟ آیا سالهای تیر نیز خواهند گذشت؟
کوه مرا صدا زد
بازهم تودهای از برف، پایین میغلتید و به دیواره سرخ و سیاه پرتگاه میخورد و مثل آبی که از بلندی بریزد، از هم باز میشود و پاش پاش میشود و بعد. صدایی میآید و انگار چیزی میغرد و یا سنگی قل میخورد و میبینم که دیگر نزدیک است دیوانه بشوم. عمو اسحق کجایی؟ ...عمــ ... م...واسحاااق!کجایی؟ کجاااایی؟
صدا در صدا میپیچید ...
همسفران
حمید فانوس را سر دست گرفت. محوطه روشنتر شد. قلیچ با ناباوری، اول سلطان و بعد دیگران را نگاه کرد. هیچ کس چیزی نمیگفت. آیا واقعا میخواستند رهاش کنند؟ با احتیاط از جا بلند شد. لنگلنگان راه افتاد و بعد رو به اعماق دره، شروع کرده به دویدن. از حلقه نورانی بیرون رفت و در دل سیاهی شب گم شد.
برخورد نزدیک
هنوز هم دود بود که به هوا میرفت و گرد و غبار بود که همه جا را پوشانده بود. اما دیگر نه بوی سوختگی میآمد، نه صدای شنی تانکها، نه انفجار خمپارهها و توپها و نه جیغهای کشیده یا فحشهای آب نکشیده یا فریادهای نیمهکاره خفه در گلو، یا .....