صفورا
من خیلی سعی کردم، ناراحتیها را از خودم دور کنم. به آنچه دارم و آنچه هستم، خشنود باشم، اما در این راه شکست خوردم. فکر کردم آدمها، همانطور که آمدهاند میروند و عشق و یادشان فراموش میشود. نمیدانستم که نمیروند و میمانند، ردشان میماند. قلبشان را جا میگذارند، حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند. یاد ...
شراره
عاقد شروع به خواندن خطبه عقد کرد و پریوش روی سر شراره قند میسایید.
شهین کنارش ایستاده بود و چشم از شراره بر نمیداشت.
شراره بله گفت و همگی دست زدند.
شراره اشک میریخت و نمیتوانست خودش را کنترل کند .
برای او زندگی جدیدی شروع شده بود که برگشت نداشت.