فریبا قلم را برداشت و اینطور نوشت: دیدم هر چی زبونم فریاد میکشه انگار هیچکس گوشش نمیشنوه دیدم عجرز و التماسم دل کسی رو نمیلرزونه و آه و اشکم هیچ ترحمیرو تو سینههای سختشون نمیندازه. دیدم تو نیومدی و حالمو نپرسیدی. دیدم اون جرات و شهامتیرو که ازش حرفها میزدی ذره ذره میخواد تو وجودم آب بشه و از بین بره چون تو نیستی که باورش کنی و نذاری کسی از گل به فریبای درموندت حرفی بزنه...