در حالی که گریه میکرد پیشانیاش را به پنجره اتاق چسباند و نامم را صدا زد: (مینا...) آرام دستم را برایش بالا آوردم که گریست. سرش را تکان داد و کف دستش را به شیشه چسباند و حلقهای که برای عقدمان خریده بودیم و در دستش بود را به من نشان داد و بعد با همان نگاه بارانی و لبخندی که پر احساستر از همیشه روی لبانش نشسته بود دستش را روی سمت چپ سینهاش قرار داد و زیر لب گفت: (دوستت دارم... مینا.) از نگاه بارانی او بود یا نگرانی که در چشمانش میدیدم، اشک از چشمانم جاری شد. شاید واقعا نباید متین را در آن وضعیت تنها میگذاشتم.