ایزابل با خود گفت، چه آواز خارقالعادهای. آن شب همه چیز خارقالعاده بود. نجوای ایمری با نوای موسیقی درآمیخت: «ایزابل» ناگهان زنگ صداها بلند شد، و همه به سمت ایمری برگشتند... ایمری زیر نور چراغ، کنار میز مجلهها را ورق میزد، و ایزابل هم راحت و آرام، بدون حرکت، سر جایش نشسته بود، و با لبخندی شیرین از او استقبال میکرد. اما قلبش وحشیانه میتپید، مثل کسی که موهبتی را از او گرفته باشند.