چشمان آقای باتن انگشت اشارهی پرستار را دنبال کرد؛ و آنچه که دید این بود. پیچیده در پتویی بزرگ و سفید، پیرمردی که آشکارا حدود هفتاد سال را داشت در یکی از تختهای نوزاد، که به سختی در آن جا داده شده بود، نشسته بود. موی کم پشتش تقریبا سفید بود و از چانهاش ریش بلند دودی رنگی آویزان بود، که در نسیمی که از پنجره به درون میوزید به طرز مضحکی تکان میخورد. پیرمرد سرش را بالا آورد و با چشمانی کمسو و کمرمق که در آن سوالی بغرنج موج میزد به آقای باتن نگاه کرد. آقای باتن، که وحشتش به خشم تبدیل شده بود، غرید: " آیا من دیوانه شدهام؟ یا این شوخی مزخرف بیمارستانی است؟"