رفیق کاریام، باد، فران و من را به شام دعوت کرد. زنش را ندیده بودم، او هم فران را ندیده بود. از این نظر عین هم بودیم. اما باد و من دوست بودیم. و میدانستم که در خانه باد بچه کوچولوئی هم هست. آن موقعی که باد ما را به شام دعوت کرد، بچه احتمالا هفت ـ هشت ماهه بود. آن هشت ماه چه؟ هی، از آن وقت تا حالا چی شد؟ روزی را که باد با یک بسته سیگار برگ دراگ استوری بود. داچمستر. اما دور هر سیگار برچسب قرمزی بود با یک لفاف که روی آن نوشته بود: پسر ئه! من سیگار برگ نمیکشم، اما به هر حال یکی برداشتم. باد گفت: «دو تا بردار.» بسته را تکان داد. «من هم سیگار برگ دوست ندارم. ایدهی اونه.» زناش را میگفت: اولا.