هنگامی که دوباره جاده بلند و خاکستری رنگ و دوستداشتنی را رویت کردم نفسی عمیق کشیدم. همان جادهای که حاشیهاش را درختانی که بر اثر وزش باد تکان میخورند پر کرده بودند. نبضم آهستهتر میزد. وقتی سر چهارراه نشستم خستگیام رفع شد. خیابان بدبو و کثیف دهکده به این جاده شوسه که بوی آزادی میداد منتهی میشد. عرق از بدنم میچکید. ناگهان لبخندی زدم و پیپم را روشن کردم و پیراهن کثیف و کهنه چسبناکم را از تنم درآوردم و پیراهن لطیف ابریشمیام را به سرعت پوشیدم. نسیمی خنک تمام رنج و درد و تلخکامی را از تنم زدود. نفسی تازه به کالبدم دمیده شد. هنگامی که دوباره قدمزنان بر روی جاده شوسه به ایستگاه راهآهن نزدیک میشدم. از اعماق وجودم اشتیاق دیدار سیمای فقیر و تباهشده شهر اوج گرفت. همان سیمای درهم کشیده و نفرتزا، که در آن بارها انسانیت فقرزده را دیده بودم...